گل بابا
دوشنبه 95/03/03
اما الان 10 روزه گوشی و امکانات مرتبط رو ندارم ...دیگه عادت کردم اما حالا بقیه به این موضوع هادت ندارن هر روز می پرسن گوشی نگرفتی - گوشی نمیگیری ...
یکشنبه 95/02/26
خدایا به خاطر همه ی این سالها ازت ممونم فقط خودت میدونی .............
شنبه 95/03/08
فکر نمی کنم بشه برم تا ببینم خدا چی می خواد ....
5شنبه مجبور دم اول وقت برم بانک کارمندای بانک رفته بودن صبحانه رییس خودش امد برای انجام کارام ... هنوز وامم جور نشده .... نمی دونم چرا پایان نامه ام تموم نمی کنم... خیلی فاصله افتاد ...5 شنبه به شدت عصبی بودم ...امیدوارم امروز حقوقامون بدن ... یعنی دعا می کنم که بدن ....این هفته به احتمال زیاد خواهرم و خواهر زادم بیان دبم براشون یه ذره شده ...ممنونم خدا جونم ....این کاکتوسایی که گرفتم برای روی میزم همه میگن رشد کرده ...یه شعری بود دیروز خوندم می خواستم بذارم اینجا اما یادم رفت کدوم شع بود گمونم از نیما بود .....
روز سعدی - سهراب ...
سعدی انقدر اشعار عاشقانه داره نمی تونستم انتخاب کنم یا به ذهنم اعتماد کنم ابیات می نوشتم یرچ می کردم ، می خوندم ....
و سهراب سپهری که باهاش هر لحظه رو زندگی می کنم ....بنابراین شعر سعدی رو تقدیم به سهراب سپهری...
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینم
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم
.......
برخاک رسیده ام
از عرش به فرش
دستی نچیده مرا
نگاهی نوازشم نکرد
سفر به هیچ؟؟؟؟؟
حال بر خاک نشسته ام
در انتظار پوسیدنی آرام
تا در آغوشم گیرد خاک
اما...
خاموش نخواهم ماند
تا دگر بار
زندگی بخشدم هسته حیات
اوج گیرم به آسمان
چونان پروازی بلند
گاه آمدنم که شد
به دیدارم با سبدی از شقایق های سرخ
پذیرایم باش
تولد ..........
گاهی از روزهای تولدم دلگیرم گاهی بشدت از این روز متنفرم اما امروز در آستانه 33 سالگی حس می کنم... یهو به نظرم امد چه عدد روندی و سختیه ،سختیش شمار روزهای رفته است نه ناراحت نیستم از روزهای رفته ،کم و زیادش یا حتی از کیفیتش چون انقدر روز خوب داشتم و به لطف خدا و شادی های زندگیم انقدر بوده که بدی خودم رو یا روزهای بد رو نادیده بگیرم ممنونم خدای بزرگوارم می دونم چندان شاکر نبودم با هر نسیم غیر ملایمی آشفته شدم ، حتی شاکی اما خدای عزیزم ببخش و شکر اندکم رو بپذیر ،اما بعد 30 سالگی که یعنی یه عمر ...یعنی رو به پایان درسته پایان همیشه نزدیکه و این عدد حتمی بودن و نزدیکی پایان رو بیشتر نشون میده ........... مسلما پایان کلمه درستی نیست اما به دور از شعار حس واقعیم میگه پایانه جدا شدن از عزیزانم .........................
مثل همیشه اولین نفرات که تبریک گفتن خانواده ام بودند مثل همیشه جملات بسیار زیبا فقط امیدوارم به همین کلمات بسنده کنن امسال انقدر برا به مناسبتهای مختلف برام کادو گرفتن که دیکه روم نمیشه ازشون کادو قبول کنم .......تولد چه واژه غریبی وقتی ادم به تولد خودش فکر می کنه نمی تونه تصور کنه ، انگار هیچ وقت بدنیانیومدم همیشه بودم .... ولی بچگام یادم دختر مو طلایی چشم رنگی و .... که همه ازش تعریف می کردن انقدر اعتماد بنفس کاذب پیدا کرده بودم که وفتی با تغییرات نوجونی همچی بهم ریخت نه دیگه موطلایی بودم نه چشم رنگی خودم دوست نداشتم که کم کم منزوی و گوشه گیر و بدون اعتماد بنفس که تا الان ادامه داره .......از ماجرای تولد که بگذریم دیروز بعد مدتها -فکر کنم 40 روز- رفتم شنا عالی بود ،چقدر انرژی گرفتم هرچند شب از دست رفت اما خوب بود ......
بلاخره پدر از کادوی روز پدر خوشش امد خیلی خوشحالم این اتفاق افتاد بازم ممنون خدا ...سلامتی و شادی خانواده ام تک تکشون از هر چیزی مهمتره ... خدایا دعام بپذیر و ............
جمعه 95/02/17
صبح راه افتادیم رسیدیم ابتدای جاجرود از اولین مغازه سراغ آبشار گرفتیم که گفتند آبشاری باقی نمونده ساخت و ساز شده آبشار از بین رفته....
تو امتداد جاچرود رفتیم بالا ا سد لتیان از اونجا هم بالاتر یه جا کنار رود تو بلندی نکه داشتیم دنج و خلوت بود صبحانه خوردیم و ز کوه رفتیم بالا... بالای کوه دشت وسیعی بود از شقایق خیلی هوا عالی بود بعد 1-2 ساعت بالای کوه بودن امدیم پایین کنار رودخانه مثل همیشه بساط کاسی داغ ..موهام گل چیده بودم هی عکس می گرفتم ... نشستم این ور رودخونه جایی برا نشستن نبود از رودخونه از تو آب رد شدیم اون از آّ رد شدیم اونور رودخونه رو سنگا نشسته بودیم و صحبت می کردیم یکم سر موضوعی کلافه بودم که ....
پاشدم قدم بزنم پام لیز خوردو افتادم تو رودخونه و گوشیم از دست جدا شد و پرت شد... تو یه آن نفهمیدیم چی شد هر چی دنبال گوشی گشتیم همگی پیدا نکردیم ...تمام دست و پا ....حالا بی گوشی بی خبر از همه جا .....نمی دونم چه کنم از همه بدتر فعال کرد خود سیم کارت باید مرخصی بگیرم ....حالا بماند که خرید گوشی هم ماجراییه....
یک شنبه 95/03/16
5 شنبه تو رختخواب بودم که یکی از دوستان دانشگاه تماس گرفت ...خواب نبودم نیم ساعتی میشد که بیدار بودم و اما دلم نمیخواست جداشم این روزا به نسبت سالهای قبل خنکه شبا سردم میشه با اینکه کولر فقط سر شب روشنه اما سردم میشه خنکای اون روز هم خوب بود ... خلاصه عذر خواهی کرد تماس گرفته و فکر نمی کردم انقدر تنبل باشی و دلم برات تنگ شده بیا هر وقت امدی برای کارات بگو بیام ببینمت و ...بعضی جملات حتی اگه واقعی نباشه قشنگه حتی اگه از یه دوست دور باشه ...
جمعه رفتیم با خانواده همسر خواهرم رفتیم پارک کلی بازی کردیم والیبال - بدمبنتون ساق دستم کبود شد بس مه ساعد زدم... پسرا با من موذب بودن اما من برام اهمیتی نداشت و راحت یودم ...
شنبه خونه بودم امروز خیلی پر انرژی بودم ....اما نمی دونم چرا وقتی آدم انقدر پر انرژی همه سعی می کنن گند بزن به اخلاق و انرژی ادم ........اما از اونجا که اعصاب من در آرامشه سعی کردم گند نخوره و خودم بازیابی می کنم در مقابل خیلی رفتار ها مقاوم خیلی مقاوم جز دروغ .... هیچ چیز مثل دروغ بهمم نمیریزه ..... چقدر راحت دروغ میگن کسی که بهش اعتماد داری ... خدا هیچ وقت منو تو شرایطی قرار نده که مجبور بشم دروغ بگم ... هیچ وقت ... می دونم دست خودمه نه دست های مهربون و وسیع تو اما کمکم کن ... خدایا امروز همه کمر همت بستن منو بشکنن............شکستنم کار سختی نیست ... تک اشکایی که جاری میشه و جز خودت هیچکی نمی بینه ...خدایا این آدمات از من چی می خوان !!!؟ خدایا.......
امروز یه جلسه مهم با مدیر عامل دارم ...
.....
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر میزند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بیجواب ماند
حال سؤال و حوصلهی قیل و قال کو؟
5شنبه 95/03/06
این چند وقت پر اتفاقات تازه بود ... بخاطر میهمانان عالی رتبه شرکت که مدیر شرکت رو بشدت درگیر خوردش کرده بود درصدد کمک بر آمدم سفارش میز کنفراس 30-40 نفره ،سفارشی نبود که همه جا آماده باشه اما به لطف همتم و تبحرم تو سفارش و مذاکره شرکتی رو پیدا کردم که گفت می تونه میز مورد نظرمون 3 روزه تحویل بده ...بعد مذاکرات لازم قرار شد از فضامون برای طراحی عکس بفرستم -شماره همراهی رو بهم داد که گروه تللگرامی شرکتشون لینک بود گفت طراح و بقیه اعضای شرکت بهش دسترسی داشتن(من با مدیر فروش صحبت می کردم) ....بعد چند ساعت از اون شرکت به همراهم زنگ زدن که طراحا آماده است می تونم ببینم از تلگرام من از مدتها پیش توسط آی تی شرکت رو سیستم محل کارم نصب اون لحضه که قرار شد عکس های طراحی ارسال بشه مدیر پشتیبانی تداراکات و منابع انسانی تو اتاقم بودنم تلفنم که قطع شد به همکارا گفتم عکسا رو از طریق تلگرام فرستات ...عکسا با یه شماره دیگه ارسال شده بود... تا عکسا لود بشه من تشکر کردم و همکارا که پشت من ایستاده بودن منتظر عکسا بودن پیغامی امد که منو شوکه و خجالت زده کرد ( خواهش عزیزم می تونی منو با اسم کوچیک صدا کنی اسم من ....)نمی دونستم چی بگم ارتباطات شخصی من به کسی ربطی نداره اما من صنمی با اون شخص نداشتم و قرار گرفتن تو اون موقعیت جلو چشم همکارا اصلا خوشایند نبود هر چند در سکوت کسی چیزی نگفت شاید اونا هم شوکه شدن همکار جدی مثل من به کسی اجازه نمیداد ....بعد انتخاب طرح مورد نظرمون و ارسال عکس به شماره شرکت طراح ،هر دو شماره رو بلاک کردم از ادمایی که حد و حدودشون رو نمی دونن خوشم نمیاد بخصوص اینکه با کار که کرده بود حس بدی بهم دست داده بود...
حتی تلفن های اون شرکتر و که به موبایلم میشد پاسخ ندادم چون تا اماده شده سفارش کاری نداشتیم ... مگه اینکه به شماره شرکت زنگ میزد ...
البته اون آقا چند باری تماس گرفت ... که یه بار که تو سرویس بودم این گوشی قدیمی که الان دستمه تاشو و تا زمانی که باز نکنم شماره رو نمیبینم و چون همکارا خواب بودن مجبور شدم سریع باز کنم و پاسخ بدم....
و بعد اینکه اعلام کرد سفارشمون آماده است گفت مطمینه من رو میشناسه صدام و چهره ام تو عکس براش خیلی آشناست بهش گفتم اشتباه می کنه ... و بعد با اسم کوچیک صدام کرد و گفت که چهره ام خیلی جذابه و تعریف های الکی که اغلب آقایون برای حربه مخ زدن استفاده می کنن ....گفتم نمی تونم تو سرویس صحبت کنم ... قطع کردم و دوباره زنگ زد که پاسخ ندادم ...فردا با شماره محل کارم تماس گرفت و خواهش کرد از بلاک خارجش کنم برام عکس خودش رو فرستاده...نپذیرفتم ازش پرسیدن با همه مشتریا اینجوری تا می کنه ...شاکی شد که شما خاصی و چرا انقدر سعی می کنم بد اخلاق باشی در حالی که نیستی گفتم خوشایندم نیست ادامه بدم ...
سفارش ما امد نصب شد و چند روزی همکارش برای هماهنگی نصاب و فاکتور تماس گرفت بعد چند روز دوباهر تماس گرفت و خواهش کرد همدیگر ببینیم ....یا لااقل فرصت بدم خودش ثابت کنه ...خیلی اصرار کرد بهش گفتم باعث شده آبروم پیش همکارام بره عذر خواهی کرد ... خسته ام از حرفای تکراری از ادمایی که اعتماد بنفس کاذب دارن از اینکه فکر می کنن در هر شرایطی حق دارن هر دختری تو هر سنی پیشنهاد بدن .... نمی خوام راجع... فکر کنم اگه قرار باشه به همه این ادما فرصت بدم روزم پر از این آدماست.... دوباره تنهایی رو به هر ادمی ترجیح میدم .....................
خدایا..... هستی و من تنها نیستم همیشه هستی ازت متشکرم برام بمون همیشه کنار این تنهای تنها.....
شنبه قبل نیمه شعبان ....
بارهاگفته بودم ممکنه دیدلر حضوری پشیمونش کنه گفت بود نه حتی بعدش گفت نه می دونستم اولین بار و آخرین باره- من راجع چهره ام اعتماد بنفس زیادی ندارم بخاطر همین فکر کردم بپرسم با عکسای پرو فایلم متفاوتم ؟ اونم گفتن نه خوبی باز من می دونم خوب نبودم و نیستم فقط یه جمله دنیام بهم ریخت گفت تو خیلی زلالی دلم نمی خواست ببینه اما دید دلم رو - ذهنم رو درونم دید تنهاییم دید....رفتنش سخت بود و رفت ....شاید به ظاهر نه اما رفت من موندم و همه تنهاییام ..........
به عکس روزای دیگه جمعه کمترین ارتباط داشتیم و ... هرچند انگار ظاهرا همه چی خوب بود ......از دلتنگیش گفت از موضوعی که برا اون خیلی مهمه و هر روز راجع بهش صحبت کرده بودیم ..............بهونه رفتن .... وفتی دلش نباشه بمونه بهونه اش چه فرقی می کنه ....می دونم چهره ساده من انفدر جذاب هست که نتونه فراموشم کنه .. اما ... تو این روز خوب من چفدر دلتنگم چفدر دلم گریه می خواد... همیشه پذیرفته نشدن سخته اونم برای من که همیشه سعی کردم بهتریم باشم و بودم ...........منتظرم جملات خداحافظیش بشنوم امروز یا نهایتا فردا ....چفدر میشکنم....خدایا ممنونم لحظات خوبی که سر راهم قرار دادی و خدایا با خودت حرف دارم خیلی ...خدایا بهم تحمل بده ........
سه شنبه 95/03/11
برایم از روزهای بلند
از خورشید عشق
از عطر نان تازه بنویس
من دلم برای آبی آسمان تنگ شده است
برای ذره ذره های افق
در غروب های نارنجی
برای پرواز سپید کبوتران
من....
دلم برای خودم هم تنگ شده است
چند وقتیه شعر های شاعری رو می خونم که خیلی ساده است از نظر فنی نمی دونم اما دلنشینه ...
رقتار دوستی آزارم میده نمی دونم چه کنم ...حتی غمگینم می کنه....حتی نمی خوام بنویسم ... خدایا فقط به خودت میگم ...
نمی خوام بهش فکر کنم خودت کمکم کن که می دونی...
دارم چاق میشم ، ماه رمضون که حتما لاغر میشم بعد ماه رمضون باید برم ورزش....
بلاخره وامم وایز شد...کاش میشد کاری کنم کاش میشد سرمایه گذاری کنم با این پولا که نمیشه باید تا آخر بهش پول اضافه کنم ... تکلیف خونه ها هم مشخص بشه ...
یکشنبه 95/03/09
چهارشنبه 95/02/15
اگه فردا بیرون نرفتیم ...نمیشه ..... چه بد.... نمی دونم چرا مثل قبل نمی تونم بنویسم قبلا هم خیلی چیزا رو نمی نوشتم اما الان بیشتر شده ..می دونم چرا بخاطر ...خدا کنه سفر هفته بعد جور بشه بریم همه نوع جدید سفره هم آشنایی و هم وقتی دوستم هست خیالم راحتره...اگه اینجا هم نریم من دیگه باید حتما برم دنبال کارای مفاله ام خیلی دیگه عقب افتاده ....بعضی ادما چقدر بی ادب هستند تحمل اینجور ادما خیلی سخته ...
شنبه 95/02/11
این روزا کم می نویسم چون زندگیم شده دنیای خیالی و مجازی ....... دوستی که ندیدمش اما حضورش پرنگه وقتم و ذهنم رو پر کرده گاهی می ترسم از خودم از اون گاهی فکر می کنم که چقدر بی پروا شدم ...
تو هفته گذشته پروژه ها و کارام زیاد بود خیلی زیاد که البته ادامه دار هم هست ... خوشحالم ....
کلاسهای ناجی گری رو مرتب میرم مربی جدیدم رو دوست دارم بقیه ساعاتم رو هم چت می کنم ..........خدایا کمک کن .............چقدر سردرگمم ...........
5شنبه با دوستم رفتیم مرکز خرید من خرید نکردم یعنی پول نداشتم حقوثم ندادن و این ماه هم هزینه های پی بینی نشده زیاد داشتم دلم خرید می خواست ...
دیروز هم کلا خونه بودم عصر رفتم قدم زدم برگشتم بعد هم مجبور شدم برم خرید واسه خونه انجام بدم ...مامان امروز میره سفر ...نبودنش همه برنامه های منو بهم میریزه ....ولی باید می رفت...
کار وامم درست نمیشه هممون کلافه شدیم اگه واقعا واسه مبالغ بالا و اینهمه انقدر سخت گیری میشد انقدر اختلاس نبود ...اونوقت برای مبلغ کم من 6 نفر ضامن می خوان ...
خدایا چقدر استرس دارم ........... خدایا .............چی بگم فقط پناهم باش - راهنمام باش نمی دونم چه کنم .................نمی دونم ماجرای شروع شده درسته یا نه ...........
.......
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست........... بر این گمان مباش که زیبا ببینیم
شاعر شنیدنی ست ولی میل میل توست .........آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم؟
این واژه ها صراحت تنهایی من اند ................. با این همه مخواه که تنها ببینیم
مبهوت میشوی اگر از روزن ات شبی .............. بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم ................ در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعرخوانی من بی فروغ نیست .............. اما تو با چراغ بیا تا ببینیم
سه شنبه 95/02/21
چقدر امروز دلم یه جای آروم می خواست کاش میرفتم امامزاده صالح ...چقدر دلم می خواست خدا باهات حرف بزنم ...چقدر حرف دارم ... چقدر سردرگمم... خدایا چرا بهم نمیگی ... خدایا نکنه منو یادت بره.. نکنه حواست بهم نباشه و من خطا برم ... خدایا خودت می دونی ..... خدایا ... دلم تنگته ... می دونم هستی هرروز هرلحظه حست کردم ، حست می کنم اما گاهی عجیب دلتنگت میشم ... مثل الان تو این لحظه که حس می کنم فلبم از شدت دلتنگی داره درد می کنه .. کاش میشد قلبم از حا بکنم بغلش کنم که اروم بشه کجایی خدا میشنوی حتی قلبم هم گریه می کنه چقدر بی قرارم......... امروز روز شادیه خدا روز ولادت بکی از بهتربن افریده هات خدایا تو رو به پاکی و بزرگی همون بنده ات تنهام نذار حتی به لحظه فراموشم نکن .....خدا ممنونم یخاطر همه چی خدایا بار همه لحظه های بودنت.................
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو
آتش به من اندر زن و آنم بستان........
سه شنبه 95/02/13
دیروز روز معلم بود و دورور من هم معلم زیاده به همه اساتیدی که شماره شون داشتم پیام تبریک فرستادم و خواهر و برادرو و همسر خواهرم .... همه تشکر کردن بجز یه نفر !!!!! هرچند مهم نیست اما ادب حکم می کرد من تشکر کنم اونم پاسخ در خور بده ....
همسر خواهرم تو بیمارستانه و شاید زانوش جراحی بشه ...
خواهر زاه 6 ساله ام قهرمان رباتیک منطقه شده...
مامانم رفته سفر ....
چقدر کلاس شنام دوست دارم می خوام دوباره کلاس ورزشیم رو برم ...
دیشب یه اس ام اس برای دوستی می خوستم بفرستم اشتباهی برای کس دیگه ای فرستادم خیلی بد شد ...جمله بدی نبود اما لحن و جمله ... نمی خوام بهش فکر نکنم اما نمیشه ...
این پروژه کاری خیلی سخته نمی دونم دقیقا چه کنم ... نگرانم ...از طرفی ....
شنبه 95/03/08
فکر نمی کنم بشه برم تا ببینم خدا چی می خواد ....
5شنبه مجبور شدم اول وقت برم بانک کارمندای بانک رفته بودن صبحانه رییس خودش امد برای انجام کارام ... هنوز وامم جور نشده .... نمی دونم چرا پایان نامه ام تموم نمی کنم... خیلی فاصله افتاد ...5 شنبه به شدت عصبی بودم ...امیدوارم امروز حقوقامون بدن ... یعنی دعا می کنم که بدن ....این هفته به احتمال زیاد خواهرم و خواهر زادم بیان دلم براشون یه ذره شده ...ممنونم خدا جونم ....این کاکتوسایی که گرفتم برای روی میزم همه میگن رشد کرده ...یه شعری بود دیروز خوندم می خواستم بذارم اینجا اما یادم رفت کدوم شعر بود گمونم از نیما بود .....خدایا خسته ام از این همه ابراز احساسات که جمعا دو زار نمی ارزن خسته ام ... خدایا .... فقط تو میدونی پس هر کدوم از این احساسات چی و کدوم واقعیه وی هیچ کدوم به درد من نمی خوره ... وقتی جوابی نمیدم وقتی بی تفاوت رد میشم .... بی تفاوت که نیستم نمی تونم باشم سعی می کنم وانمود کنم ...خودم داغون میشم بعد هم کلی حرف و اتهام می شنوم که دلم سنگه ... لیاقت عشق ندارم که سختم ... که .... خدایا من چیم ،کجام ... چرا انقدر دنیای من با ابن آدما متفاوته ...........چرا انقدر تعاریفمون مختلفه .... خدایا .... تو می بینی درسته هیچی نمی گی اما میبینی ...کاش طرف من باشی....کاش باورام درسته باشه ..........که بخاطر این باورا .... بخاطر اینکه فکر کردم خدای مهربانم طرف این باوراست ....خدایا می دونم طرف صداقتی وقتی میدونم نمیشه چرا وقت احساس هم رو بگیریم
وقتی بهتر از هر کسی می دونیم ... خدایا کمکم کن ....
ناگهان ........
ناگهان آیینه حیران شد،گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد،گمان کردم تویی
ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد،گمان کردم تویی
ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد،گمان کردم تویی
سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد،گمان کردم تویی
باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد،گمان کردم تویی
چون گلی در باغ،پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد،گمان کردم تویی
کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد،گمان کردم تویی....